یک روز خوب زمستانی....
نمیدونم دلیلش چی بود که امروز صبح از وقتی پا شدم حالم گرفته بود و یه گوشه واسه خودم نشستم و با بی حوصلگی تلوزیون تماشا می کردم
نه تلوزیون دیدنم فایده نداره
اینقدر قیافم تابلو بود که مامانم فهمید و داشت به مامان بزرگم می گفت:
طفلک این بچه دلش گرفت اینقدر که تو خونه بوده! امروز با وجود سرد بودن هوا میبرمش پارک. منم که بر حسب اتفاق داشتم گوش میدادم (راست میگم کاملا تصادفی بود! من و فضولی ....)از این خبرخوشحال شدم و شیطونیام و شروع کردم
خلاصه ناهار خوردیم و آماده رفتن شدیم....
و به پارک رسیدیم و کلی واسه خودم بازی کردم از تاب گرفته تا سرسره
کلی با بچه ها دوست شدم و باهاشون بازی کردم،افتخار آشنایی میدین؟
پس بزن بریم
اول بیا سر سره بازی کنیم
چرا ناراحتی؟!
میخوای شکلک در بیارم بخندی!
اگه میدونستم جایزه خندوندنت بادکنکه از خودم کارای جدید در میکردم
خوب یه کم قدم بزنیم ببینیم چه خبره
یه سر هم به وسایل بازی آدم بزرگها (بهش میگن وسایل تندزستی) بزنیم
در حد من نیست بی خیال
کی میاد یه دست شطرنج بزنیم؟؟
...و بعد از یه عالمه بازی کردن و از اینور به اونور رفتن و مخ دختر ها رو زدن خوابیدن در جای گرم و راحت حال میده مگه نه!