مرد کوچکی به نام بردیا

آی قصه قصه قصه...!

1390/3/17 15:52
نویسنده : آذر
699 بازدید
اشتراک گذاری
روزهای آخر سال 89 رسیده و حال و هوای جدیدی به خودش گرفته همه در حال تکاپو هستند

از خرید گرفته.................تا خونه تکونی!

اما این جو ،من و خانواده ام و هنوز نگرفته و ما ها به جای تمیز کاری و  انجام دادن کارها عقب مونده

تصمیم گرفتیم از این فضا دور بشیم و بریم مسافرت( کلا خانوادگی فعالییم :D )

این دفعه پامونو فراتر گذاشتیم و راهی اونور آب شدیم...

جای همگی خالی خیلی خوش گذشت!منم پسر خوبی بودم و در طول سفر به کارای مخصوص خودم پرداختم

که به طور مفصل عکس و توضیهاتشو میذارم واستون، اول گفتم یه مقدمه بیاممم!!!

الان یه چند روزی هست برگشتیم و مشغول تمیز کاری هستیم البته این که گفتم شامل حال من نمیشه چون

با تمیز بودن خونه میونه خوبی ندارم !!!

جدیدا به آهنگ هایی که گوش میدم حساس شدم و دوست دارم موزیک مورد علاقه م و چند دفعه با صدای بلند گوش بدم

همچنین یه خوابهایی واسم دیده شده و میخوان شیر و از من بگیرن که فکر نکنم به این زودی ها موفق بشن!

و نوبتی ام باشه نوبت واکسن زدن رسیده که اصلا جالب نیست و قراره شنبه برم بزنم کاش میشد پیچوندش!

و حالا بریم سراغ عکسها!!!!

قبل از راهی شدن هر کی مشغول کاری بود از جمله خودم که داشتم تیپم و واسه رفتن بررسی میکردم!!!

 خلاصه راه طولانی و طی کردیم تا به مقصد رسیدیم که بیشتر مسیر بنده خواب بودم

 

و به محض رسیدن واسه خودم کلی دوست پیدا کردم...

و گاهی توفیق اجباری نصیبم میشد و مجبور بودم مثل آدم بزرگها به دیدن جاهایی که زیاد واسم جالب نبود برم

 

 

 

ولی پیش میومد جاهایی که خیلی دوست داشتم و با گریه از اونجا ها میومدم بیرون

مثل شهر بازی

 

پارک آبی که خیلی بهم خوش گذشت و کلی آب بازی کردم

 

با شخصیت های کارتونی اونجا رابطه خوبی نداشتم.....

 

اما با شخصیتهای واقعی کلی خوب بودم با هاشون آب بازی کرد!!

 

و بعد از این همه آب تنی کردن بستنی چه حالی داد!!!

 

و یه علاقه خاصی به رستوران  داشتم که همه جا رو به هم بریزم که تا 2 تا نمکدون و نشکستم خیالم راحت نشد...البته کاملا اتفاقی بود

 

ودر آخر هم همیشه بصورت خوابیده روی شونه های بابام به هتل بر میگشتم

 

در کل خوب بود و تونستم حسابی بازی کنم، از مهسا جونمم تشکر میکنم که خیلی اذیتش کردم و از بغلش پائین نمیومدم

 

      و بلاخره قصه ما به سر رسید و بر عکس کلاغه که هیچ موقع به خونش نمی رسه

      ما خدا رو شکر به خونه رسیدیم!!!


                                 *تا سال بعد و خبر های 90 خداحافظ*


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)