مرد کوچکی به نام بردیا

از صبح که بیدار میشم چیکارا میکنم!!!!!

کارهای روزانه منم مثل بقیه آدم هاست،شاید بعضی وقتها یه فرق هایی ام داشته باشه مثلا:خرابکاری،هیجان،بهم ریختن وسایل و ... خوب اینم یه جور زندگیه!من اینجوری بیشتر بهم خوش میگذره! معمولا با گریه از خواب پا میشم و اعصاب درستیم ندارم تا وقتی که صبحانه میاد،،، من اهل تنوع ام و دوست ندارم هروز چیزای تکراری بخورم مثل امروز که به جای نون پنیردلم هوس دنت کرده بود و تصمیم گرفتم روزه ام و با خوردنش شرو کنم. بعد از صرف صبحانه سراغ اسباب بازی هام میرم و بعد از کلی بهم ریختن و پخش کردنشون یکی رو انتخاب میکنم و به مدت 5 دقیقه باهاش سرگرم میشم بعد از اون به امور نقاشی اونم از نوع نقاشی روی سرامیک مپردازم(خدایی خیلی کیف میده!!) ب...
9 بهمن 1389

گفتنی های پس از 1 سالگی

با همه ی چیز های یادگرفته و نگرفته وارد سال دوم زندگیم شدم که کلی پسر شیطون و کنجکاو (همون فضول)و... البته اینو من نمیگم از بزرگترها شنیدم. اولین کاری که انجام دادم تمرین راه رفتن بود که 1 ماه طول کشید و پس از کلی تاپ تاپ خوردن و زمین افتادن تونستم راه برم و از شر چهار دست و پا رفتن خلاص بشم. اینم ژست راه رفتن! بعد چشم انتظاری و درک کردم مخصوصا وقتی مامانم واسه کارش از خونه بیرون میرفت و یه کار مهمی که در 14 ماهگیم انجام دادم رفتن به آرایشگاه  و کوتاه کردن موهای فرفریم بود و حالا کار نداریم که من چه بلوایی تو آرایشگاه راه انداختم مخصوصا وقتی اون ماشینه روشن شد! قبل از ارایشگاه بعد از آرایشگاه از سرگرم...
20 دی 1389

تولد 1 سالگی مرد کوچک

نوبتی ام باشه نوبت تولد اونم از نوع ۱ سالگی ! واسم خیلی جالب بود آخه مهمونی زیاد رفته بودم همینطور زیادم مهمون اومده بود خونمون اما این یکی فرق داشت ، من که زیاد سر در نمیاوردم اما میدیدم که از چند روز قبل دارن تدارک میبینن تازه مامانی و باباییم و همینطور دایی و عموهام واسه این مهمونی قراره از تهران بیان ،کلی بادکنک و توپ های رنگی میاد خونه اما تا میام برم سراغشون جز پاکت های خالی چیز ی گیرم نمیومد.زیاد تو نخش نرفتم و سرگرم کارهای خودم بودم تا اینکه اون روز رسید... کیک با طعم کاغد رنگی؟! بدلیل عدم تحمل گرسنگی مهمونا نشد که از میز دسر و شام عکس بگیریرم... .....بله اینم از جشن 1 سالگیمون،از ه...
19 دی 1389

نگاهی کوتاه به زندگی 1سالگی بردیا

من بردیا زمانی در ساعت 2 بعداظهر روز چهارشنبه 18 شهریور سال 1388 به انتظارها پایان (به این میگن اعتماد به نفس) دادم و متولد شدم. اینم اولین عکسم دقایقی بعد از تولد !!!و این تازه آغاز یه زندگی جدید واسم بود،آدمهایی که باید میشناختم و چیزایی رو که باید کشف می کردم اول شناخت مامان و بابا بعد آشنایی با محیطم بود که آلان بهش میگم د در که عاشق بیرون رفتنم وقتی میفهمم که قراره برم بیرون این شکلی میشم.. از همون ماهای اول شروع زندگیم تصمیم گرفتم که راه مارکوپلو  را ادامه بدم و این تازه آغز سفرهام بود که شامل :تهران،مشهد،قزوین،بیرجند،شمال ،کرمانشاه،سنندج و در آخر همدان من که بیشتر لا لا بودم چیز زیادیم دستگیرم نشد اما ب...
17 دی 1389